آیــــــه

بماند براےِ بعد ها ...

آیــــــه

بماند براےِ بعد ها ...

به شیشه های اتاقم دوباره "ها" کردم 
و از نوشتن اسمت بر آن حیا کردم ...

به روی شیشه کشیدم شبیه یک گنبد
به پای شیشه نشستم رضا رضا کردم

در این اتاق که از هر طرف به دیوار است
تو را برای رهایی خود صدا کردم

آهای ضامن هفت آسمان! مرا دریاب
که من فقط به هوای تو بال وا کردم

همین که بوی تو پیچیده در نفسهایم
به پر کشیدنِ در خویش اکتفا کردم

نگاه کردم و بر شیشه جای گنبد نیست
به شیشه های اتاقم دوباره ها کردم ...

 

پ.ن۱ : شعر از محمد خادم 

پ.ن۲ : سی اُمِ صفرِ ۱۴۴۳

 

 

هرگز از رونقِ بازارِ غمت کم نشود ... 

 

پ.ن ۱: سمتِ تو از تمامیِ مردم فراری ام!

 ای با غریب های جهان آشنا حسین ... 

پ.ن ۲: شعرِِ پ.ن از محسن کاویانی

 

فرقی نمیکند کی، کِی، کجا و برای خواهرِ چند ساله اش بنویسد ...

دلتنگی اَت آوار میشود رویِ دلم ... دلتنگی اَت آوار شد رویِ دلم وقتی دیدم ”ی“ برای خواهرِ سه ساله اش نوشته بود : ”تولدت مبارک جوجه م“.

همینقدر ساده فرو ریختم ...

 

 

 

پ.ن : پُرَم از حرف های نگفته برایت ... چه بی رحمانه نیستی ... 

امروز برای دومین بار جواب تستِ پی سی آرَم مثبت شد و من بعد از ۳۷ روز کشیک فشرده به خانه برگشتم. توی مسیر سرم را تکیه دادم به صندلیِ ماشین و برای چند لحظه حالم را فراموش کردم و گوش سپردم به نوای محمد حسین پویانفر که ” به تو از دور سلام میخواند“ و نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را پر کردم از عطرِ نامِ حسین ... ریه هایی که آزمایشات نشان میدهد با ویروسِ عالم گیرِ این روزها درگیر شده است. سه روزِ گذشته توی تب سوختم انگار که توی کوره ی آتش نشسته باشم و ضعف چنان غلبه کرده که نمازهایم را نشسته میخوانم. دستِ راستم به خاطر آنژیوکت های مکرری که زده اند کبود شده و طپش قلبی که رهایم نمیکند. وقتی به خانه رسیدم و در اتاقم را باز کردم به هیچ چیز نگاه نکردم خسته بودم ... کوله و کیف و بطری آب معدنی را گذاشتم گوشه ی اتاق و لباسهایم را سبک کردم و روی تخت ولو شدم و همین یک ساعت پیش که از خواب بیدار شدم فهمیدم پنج ساعت و نیم است که خوابیده ام! اگر چه من از در ورودی دوم ساختمان رفت و آمد میکنم و توی اتاقم قرنطینه هستم و عملا با هیچ کس در ارتباط نیستم اما نگرانِ خانواده ام. ”ف“ و ”عین“ زیر بار نرفتند که این دو هفته خانه را ترک کنند و اصرار های من بی فایده بود. چه قدر دلم دلخوشی میخواهد ... قلبی که آرام بزند ... لبی که خنده اش بند نیاید و چشمی که جز شور و شوق در آن نباشد ... 

 

پ.ن : حسین جان دلمان برای بودن توی هیئت اَت و یک دلِ سیر گریه کردن و سبک شدن تنگ شده. دل خوشیم به نگاهِ مهربانتان که تمام میشود این روز های پر التهاب ... 

 

 

یک ماه از حضورم در اورژانسِ کووید میگذرد و هر روز فکر میکنم فردا اوضاع بهتر میشود و بیمارانِ بیشتری ترخیص و بیمارانِ کمتری پذیرش میشوند. اما روز به روز اوضاع بدتر میشود تا جایی که این روزها مردم ساعت ها توی نوبت می مانند که شاید یک تخت خالی شود تا بیمارشان را بستری کنند. اما من همچنان امیدوارم. امیدوارم که تمام میشود این روزهای پر اضطراب این روزهای بغض آلود. تمام میشوند سیاهی ها. میرسد روزهایی که به جای دیدنِ ”چشم خند“ دوباره لبخندِ یکدیگر را ببینیم. ایمان دارم که  این روزها پایدار نخواهند ماند. گاهی از یاد میبرم که بیمارانم کووید مثبت هستند و فاصله ام با آنها کمتر از یک وجب میشود. گاهی کمی دلهره دارم اما هر بار به این کلامِِ امیرالمؤمنین(ع) میرسم که: ” جهاد مرگ آدمی را جلو نمی اندازد“ دلم آرام میشود وَ مگر علی (ع) چه کرد وقتی درِ خیبر را از جا کند؟ علی با خدا یکی شد در خدا حل شد و این رازِ غلبه بر سختی هاست ... با خدا یکی شدن و در خدا حل شدن ... 

 

 

پ.ن : هر روز خبرِ مثبت شدنِ تستِ پی سی آرِ یکی از همکاران را میشنویم بعضا برای بارِ دوم و حتی سوم. کادرِ درمان این روزها بیشتر از کار و کووید از مردمی خسته است که خودخواهند و اوضاع رو به سخره گرفته اند بی آنکه فکر کنند توی خانه مادر و پدری در انتظار ماست یا فرزندِ خردسالی و یا همسری.

پُر از تواَم به تهی دستی اَم نگاه مکن ...

مگو که هیچ ندارم، ببین تو را دارم ...

 

 

پ.ن۱ : پیشاپیش میلادِ کریم و رئوفِ اهل بیت مبارک

پ.ن۲ : شعر از غلامرضا سازگار 

 

دلتنگی ...

 

پ.ن: ضمیمهء صوتی

مهربانم سلام 

همیشه وقتی دلم برایت تنگ میشود و میخواهم چهره ات را مجسم کنم به این فکر میکنم اگر بودی چه شکلی بودی؟ شبیه من بودی؟ بعد خودم جواب میدهم معلوم است که نبودی! معلوم است که شبیه من نبودی. تو هیچ وقت نمیتوانستی انقدر معمولی باشی. هیچ وقت ... تو اگر بودی همانی میشدی که همیشه از من خیلی  بهتر بود که همیشه ما را با هم مقایسه میکردند که میگفتند چه قدر شبیه هم نیستید. کاش بودی و روزی هزار بار مرا با تو مقایسه میکردند ... تو اگر بودی مهربان بودی. قلبت پر از مهر بود. حتم دارم دریا را دوست داشتی. لباس های رنگی میپوشیدی. شاید بهار فصل مورد علاقه ات بود. پر از احساس بودی. از شنیدن صدای پرنده ها به وجد می آمدی و ذوق میکردی. درست بر عکسِ من. تو اگر بودی شبیه ”ف“ بودی با چشم های آبی و موهای خرمایی درست بر عکسِ من وَ روزی از تو دختری متولد میشد با چشم های آبی و موهای خرمایی شبیه خودت شبیه ”ف“ و درست بر عکسِ من. فکر کن! زندگی ام پر میشد از آدم های شبیه تو ...”ف“ پیر شده شکسته شده اما هنوز هم وقتی نگاهش میکنم اولین چیزی که توجهم را جلب میکند دو تا تیله ی آبی ست که گاهی کم رنگ اند و گاهی پر رنگ ... گاهی نگران اند و گاهی آرام گاهی پر از غصه و گاهی غرقِ شادی ... روا نبود من یک تنه و بدون تو شاهد پیر شدنش باشم شاهد غصه هایش ... چقدر این سال ها ادای آدم های خیلی خوشحال را در آورده ام ادای خندیدن های از ته دل که مبادا آشفته شود از بد حالی ام ... توی همه ی این سالها ”فقط“ نبودنِ تو بود که روزها و شب های سخت را برایم سخت تر میکرد. تو نبودی اما من با تو بیشتر از همه ی آدم های دور و برم خاطره دارم ... 

عزیزِ ندیده ام چه قدر این روزها باید باشی و نیستی ...


این روز ها برگشته ام پشت سرم را نگاه میکنم. گذشته را ... روزهایی که مفت و مجانی از چنگم رفت و به پوچی گذشت. به این فکر میکنم که چه قدر این سال ها فرصت از دست داده ام و از خودم دور شده ام.برگشته ام به همان روزها روزهایی که میتوانست طوری رقم بخورد که بشود با فکر کردن بهشان به پهنای صورت لبخند زد و از مرور خاطره هایش غرق آرامش شد.آنقدر که ببالم به انتخاب هایی که داشته ام.برگشته ام به چهار سال قبل به همان روزی که رو به روی اتاق ۱۰۷ توی آن راهروی کوچک جلوی به اصطلاح رئیس زدم زیر گریه و به هق هق افتادم آنقدر که چهره ی رئیس تار شد و گمانم دلِ سنگش به رحم آمد که سکوتش را شکست و گفت: گریه نکن! به حرف "ر" که میگفت: "یه مدت بگذره به این روزا میخندی" ."ر" مزخرف میگفت این را وقتی فهمیدم که زود تر از من بار و بندیلش را جمع کرد و برگشت رامسر.اگر میشد به آن روزها خندید چرا رفت؟ قریب به چهار سال از آن روزها می گذرد و من هیچ وقت حتی یکبار به آن روز ها نخندیدم.برگشته ام به همان روزها به روز هایی که تمام انگیزه و اشتیاقم را به باد داد که سرزنده رفتم و دل مرده برگشتم ... به روزهایی که تَرکِش هایش توی روح و تنم جا مانده ...  برگشته ام به همان روزها روزهایی که میتوانست طوری رقم بخورد که بشود با فکر کردن بهشان به پهنای صورت لبخند زد. روزهایی که تمام تلاشش را کرد تا امید را از من بگیرد که ذوقم را کور کند و انصافا سنگِ تمام گذاشت!مدت هاست که هر تکه از سرزمین وجودم به اشغالِ خاطراتِ گذشته در آمده و این صهیونیست بی رحم اِبایی ندارد از آزردن و شکنجه ام.حالا اما نیت کرده ام. نیت کرده ام برای پس گرفتن سرزمین های اشغالی وجودم.برای ایستادگی.برای رهایی ...

 

با هرچه عشق نام تو را میتوان نوشت

با هر چه رود راه تو را میتوان سرود

بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را

با دست های روشن تو میتوان گشود

 

پ ن : شعر از محمد رضا عبدالملکیان 

 


یک سال و اندی میشود که نرجس در بین ما نیست یک سال و اندیست که صدای نرجس در خانه شان خاموش شده. که نگاهِِ مهربانش زیرِ خروار ها خاک خوابیده ...یک سال و اندی میشود که با دیدنِ لبخند نرجس بغض میکنیم...برای لبخندی که دیگر نیست برای قلب مهربانش که ناغافلانه از طپش ایستاد برای آرزوها و رؤیاهایش که نا تمام ماندند ...برای حرف هایی که در دلش ماند و هرگز نگفت ... برای روزهایی که زندگی نکرد.برای خستگی هایش برای شب هایی که بیدار ماند که مبادا امیدِ کسی نا امید شود برایِ هم دلی هایش برای همه ی لحظه هایی که خودش را از یاد برد و با عشق پرستاری کرد ... برای نبودنش ... نماندنش ... این دومین بهاری ست که دنیا تو را کم دارد وَ چه دنیای حقیری ست که چشمِ دیدنِ خوب ها را ندارد ...

 

پ.ن۱ : خدا میداند چه قدر دوست داشتم روزِ ولادتِ عمه ی سادات برای نرجس بنویسم اما نشد ... 

پ.ن۲ :  این پست با همه ی کم و کاستی هایش با همه ی آنچه که قلبم دوست داشت بگوید اما بر قلمم جاری نشد پیشکش به روح پاک و آسمانی ”نرجس خانعلی زاده“ اولین شهید مدافع سلامت. نرجس جان ایران تا ابد قدر دانِ فداکاری هایِ تو و دیگر دوستانِ شهیدت خواهد بود ...

پ.ن ۳ : ضمیمه ء صوتی